در خیال خود بودم سردرگم از روزمرگی های زندگی که ناگاه با ایده ای از جانب دوستی روبرو شدم ، به عمق ایده که نگاه کردم ناتوانی خودم را دیدم در انجام دادن آن ، چون هیچ تجربه نداشتم از کار با رنگ .

اما پذیرفتم که همراه باشم و کار را شروع کنیم ، در کلاس جادوییمان برنامه ریزی های اولیه را انجام دادیم و طرح ها را جمع آوری کردیم تا در جلسه ای که قرار بود برگزار شود به نمایش بگذاریم . جلسه با حضور دانشجو معلمان و معلمان جوان برگزار شد ، طرح ها را دیدیم و به آن اندیشیدیم تا بتوانیم چیزی نو ارائه دهیم ، در ابتدای امر قصدمان تنها نقاشی مدرسه بود و هیچ هدف دیگری را به دنبال نداشت اما ….

شروع کردیم به کار طرح ها زده شد و رنگ ها آماده شد و من که حتی نمی دانستم رنگ پلاستیک با اکلریک چه تفاوتی دارد شروع کردم به ساخت رنگ ها و ترکیب کردن آنها ، تماما با ذهنیات ناتوانم در کار با رنگ . در ادامه دوستانی همراه ما شدند که هنرمند تمام بودند و من علاوه بر رنگ کردن از آنها یاد میگرفتم و چه تجربه شیرینی بود یادگیری در حین کار .

در ادامه کار نیروهای کمکی ما رسیدند و جمعه روزی را در مدرسه مشغول رنگ آمیزی بودیم ، رنگ کردیم ، خندیدیم ، نهار خوردیم ، البته ناگفته نماند که در این روز من بیشتر در آمد و شد و فراهم کردن تدارکات لازم بودم . با این حال این روز نیز گذشت …

روزها و هفته های رنگ آمیزی پشت هم سپری می شدند و در هر مجالی که توان بود به مدرسه می رفتیم تا گوشه ای از کار را به اتمام برسانیم ،این را نیز داخل پرانتز بگویم (که در این بین بازدید هایی نیز داشتیم از فرماندار گرفته تا سایر مسئولین شهرستانی ، ولی افسوس که تنها دیدند و رفتند…)

و اما بماند صحبت ها و حرف هایی که مانند پتکی بر فرق سرمان فرود می آمد را از سرایدار مدرسه می شنیدیم ، ولی ادامه می دادیم تا به هدفمان برسیم ، راستی هدفمان چه بود ؟ مگر هدف دیگری نیز دنبال می کردیم ؟

اینگونه بگویم که ذهن خلاق گروه اهدافی را در سر می پرورانید و به ما منتقل می کرد ، اهدافی بالاتر از رنگ زدن به تنهایی ، ما از این لحظه به بعد با رویکرد آموزشی مشغول رنگ کردن بودیم و هر جای کار را سعی میکردیم تا توجیه آموزشی نیز برای آن فراهم کنیم ، از کهکشان گرفته تا چرخه آب ، از لانه زنبود گرفته تا عنکبوت و از گل های آفتابگردان و نرگس گرفته تا پیانو و کلید سُل .

در ادامه مشغول رنگ آمیزی داخل مدرسه بودیم که با یک چالش روبرو شدیم ، جا لباسی که دقیقا در بین ابرها مانده بود و ظاهر نقاشی را بد شکل کرده بود ، اندیشیدیم تا دنبال راهی باشیم ، می توانستیم بیخیالش شویم ولی اینگونه نشد ….

آسمان بود و ابر بود و جای یک هواپیما خالی ، پس گفتم هواپیما بکشیم ، و دستان توانمند هنرمندمان هواپیمایی کشید درخور نقاشی درون مدرسه ، و ما خوشحال بودیم از این طرح خلاق که نقطه عطفی بود بر طرح های نقاشیمان .

قرار بر این شد تا دوشنبه مورخ 14 مرداد ماه از صبح تا غروب مشغول باشیم و نقاشی مدرسه تمام شود . راس ساعت 8 در مدرسه حضور داشتم و شروع کردم تا طرح های هندسی را کامل کنم ، و یکی یکی بچه ها رسیدند و هر کدام گوشه ای از کار را گرفتند ، یکی مسجد را ، یکی تکمیل طرح های داخل مدرسه را و دیگری مشغول کشیدن صندلی ها بود.

تا به خودمان آمدیم ظهر شد و رفتیم برای استراحت تنها به مدت یک ساعت ….

بعداز ظهر با وجود گرمای شدید اما دست از تلاش بر نداشتیم و کار را ادامه دادیم ، از ساعت 5 به بعد نیروهای کمکی اضافه شدند و روند کار سریع تر پیش رفت ، اما دلتنگی در من موج می زد ، هر چه به پایان کار می رسیدیم دلتنگ تر می شدم برای مدرسه برای طرح ها و برای دانش آموزانی که قرار است در این محیط آموزش ببینند ….

طرح ها آماده شد ، عکس ها گرفته شد ، تمیزکاری ها انجام شد و همگی رفتند ، اما لحظه ای که در حال بستن در مدرسه بودم بغض عجیبی را در گلو قورت می دادم که نکند بغض به اشک تبدیل شود و همگان ببینند ، اخر می دانید من اولین ها بودم ، می دانید من کسی بودم که حتی تجربه قلمو به دست گرفتن را نداشتم ، ترس از خراب کردن و رنگی کردن محیط را داشتم ، آخر می دانید من بلد نبودم ، من اولین کار رنگ آمیزی خود را در این مدرسه شروع کردم ، دلتنگی نداشت ؟ بغض نداشت ؟ حتی اشک نداشت ؟

شما خودتان وقتی از اولین چیز ها دور می شوید دلتنگ نمی شوید ؟

اما چه بگویم ….

تنها خودم را صبور بار آوردم تا نتیجه را ببینم ، بی صبرانه منتظر روزی هستم که دانش آموزان با این صحنه های آموزشی زیبا روبرو می شوند ، منتظر واکنش های آنها هستم و حتما روزی به مدرسه خواهم رفت و حتی با آنها عکس میگیرم و حتی شاید آن روز را نیز به قلم آوردم …

اما در پایان این را بگویم برای رسیدن به موفقیت نیاز به مدیریت و رهبری منسجم است که ما مسئول و مدیر گروهی داشتیم که بی نهایت در کنار منظم بودن و برنامه ریز و ذهنی خلاق داشتن ، قلبی مهربان داشت و هیچ زمانی نبود که به تک تک ماها نیندیشد …

خلاصه و جمله پایانی را اینگوینه بگویم : بلد نبودم اما یاد گرفتم  از بهترین ها، تجربه نداشتم اما تجربه کردم در کنار بهترین ها و ممنونم از بچه هایی که همدل و با عشق و علاقه تا آخر کار همراه بودند .